سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پایگاه اطلاع رسانی مباشر
علم راه عذر بر بهانه جویان بسته است . [نهج البلاغه]
 
 

ده خاطره از شهید عبدالحسین برونسی

 

1)شهید برونسی در عملیات بدر بسیار ناراحت و گرفته به نظر می رسید ، چون عملیات خیبر و آنچه در عملیات خیبر اتفاق افتاده بود ، خیلی برایش سنگین و متأثرکننده بود و لذا خیلی تأکید می کرد که هیچکس اجازه عقب نشینی در این عملیات را ندارد. و باید ما هدفمان را بگیریم ، حتی اگر تا آخرین نفرمان هم به شهات برسیم ، ولی باید به سر چهار راه برسیم. واقعاً این را به عنوان شعار نمی گفت: از قلبش از تمام نهادش این ندا بر می خواست و به صورت بلند و با فریاد می گفت: که وعده ما سر چهار راه ، این چهار راه هم به اصطلاح پدی بود که دشمن آورده بود، در عمق جزیره ایجاد کرده بود. یعنی از اتوبان بصره منشعب می شد و یک خط پدافندی به حساب می آمد که دشمن در واقع تشکیل داده بود. تقاطع آن بعضی از جاده هایش بصورت عمودی به داخل جزیره می آمد که به اینها در واقع می گفتیم پد، جاده ای بود ولی چون بلند بود ارتفاعش از سطح آب گرفتگی هور قریب به 3 متر (2/5 الی 3 متر ) از هور می آمد از توی آب یعنی می آمدی بالا تا می رسیدی به خود جاده عرض جاده هم حدوداً 8 متر بود ، این تنها جاده ای بود که ما داخل آب داشتیم.    

2) شهید برونسی می گفت: اولین دفعه که می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. می گفت: بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم که چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی که دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند می گذشت و باید خودم سریع به کارهایم می رساندم. بالاخره جریان را به خانمم گفتم: تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعیت به کی می سپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه کسی ما را به دکتر می برد. گفتم که: به خدامی سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اینکه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست می دهد و خلاصه مجبور است که این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها کند و خودش را به کاروان برساند. می گفت: بعد از مدتی که در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و دیدم که خانواده خیلی خوشحال است. تعجب کردم پرسیدم جریان چیست؟ خانمم جریان را اینگونه تعریف می کردند، می گفتند: بعد از این که تو رفتی در همان حالی که من بی هوش بودم، یک کبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور کنار خانه زد و کنار من نشست.من حرکت کردم و به هوش آمدم، دیدم که این کبوتر است و نهایتاً پرواز کرد و رفت روی دیوار حیاط روبروی همان در اتاق نشست. بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز کرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همین الانی که چند سال می گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.

3)پدرشان بعد از اینکه از جبهه برگشتند ، مریض بودند . در روستا کشاورزی می کردند و هنگام درو کردن گندم مریض می شوند و ایشان را به مشهد می آورند . در مشهد او را به دکتر بردیم و دکتر گفت : ایشان سکته کرده است . خیلی حالشان خراب بود ، زنگ زدیم که پدرتان خیلی مریض است و دکتر گفته است خوب نمی شود . بعد خندیدند و گفتند : مریض است دکتر ببریدش به مشهد که دکتر زیاد است هر دکتری هست ببریدش خوب بشود . اگر هم خوب نشد و ببریدش دفنش کنید . گفتیم در انتظار شما هست . گفت : به پدرم بگوئید در انتظار من نباشد ، جبهه بیشتر به من احتیاج دارد تا پدرم . اگر مرد ببریدش دفنش کنید اگر زنده ماند می آیم می بینمش . من الان نمی توانم بیایم . بعد از چند روزی پدرشان فوت کردند و مراسم کفن و دفن و عزاداری بدون حضور ایشان انجام شد . تا اینکه بعد از چهل روز زنگ زدند که خبر بگیرند . گفتم پدرتان فوت کرده است . گفتند : اشکال ندارد وقتی که آمدم برایشان تعزیه می گیرم . برای چهلم پدرشان از منطقه آمدند و در روستا مجلس گرفتند . تعزیه که تمام شد خودشان شروع به صحبت می کنند و می گویند : الان تمام افراد اینجا جمع شدید ، هر کس از پدر من ناراحتی دیده است ، قرض و طلب دارد بیاید به خودم بگوید . خودم حاضرم دین پدرم را ادا کنم . چون میخواهم پدرم خاطر جمع باشد .

4)در سال 52 یک روز آقای برونسی مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من می روم کاری دارم و بر می گردم اگر من دیر آمدم شما همینجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : کجا می خواهی بروی ، هیچ نگفت و رفت و شب نیامد و من خیلی نگران بودم . چون می دانستم که انقلابی است . روز بعدش که آمد دیدم که خیلی خوشحال است . هنگام برگشت به مشهد هرچه خواهش کردم باز چیزی گفت ولی بعد از پیروزی انقلاب یک روز گفتم : آن رفتن به زاهدان را بگو چه بود . بالاخره تعریف کرد و گفت : آقا من آنجا پیغامی از نماینده ویژه امام راحل در مشهد برای مقام معظم رهبری که در ایرانشهر در تبعید به سر می برد داشتم . گفتم : پس چرا ما را بردی با خودت ؟ گفت : ترا بردم که رد گم کنم چون جوان بودی .

5) در یکی از جلساتی که در قبل از عملیات والفجر مقدماتی در قرارگاه نجف با حضور کلیه فرمانده تیپها و لشکرها و فرماندهان گردان های عمل کننده آن قرارگاه در خدمت سردار همت داشتیم بعد از توضیحات کلی که خود سردار همت داشتند و بالطبع به دنبالش فرمانده لشکرها و فرمانده تیپ ها محورهای عملیاتی خودشان را توضیح می دادند و نوبت به فرمانده گردان ها می رسید. فرمانده گردان ها هم یکی یکی گزارش کار و فعالیت های خودشان را داشتند و همچنین گزارش می دادند از نحوه عملکردشان و شناسایی و برنامه ای که در آینده برای خودشان به عنوان طرح عملیاتی در نظر گرفته بودند. شهید برونسی آن روزهای اولی که مسئولیت گردان را به عهده گرفته بود به دلایل خاصی زیاد علاقه به کار کلاسیک نداشت، یعنی، هیچ موقع شاید دوست نداشت که کلاسیکی عمل کند. لذا میانه خوبی با طرح و نقشه و کالک و اینها نداشت. آن لحظه ای که رفته بود، طرح مانور و محدوده عملیاتی گردان خودش را توضیح بدهد، آنتن را روی کل محور عملیاتی کل یگانها دور می داد. شهید همت به ایشان تذکر داد و گفت: نقطه عملیاتی خودت را نشان بده. شهید برونسی در جواب شهید همت گفت که: من زیاد علاقه به این شیوه ای که شما می فرمایید ندارم. من طرز کارم این است که شما نیرو در اختیار من بگذارید و نقطه ای که من باید عمل کنم را به من نشان بدهید. بنده تعیین می کنم که هر نقطه ای که باشد چه در خطوط اول چه در عمق دشمن و با کمترین تلفات به راحتی یا در بعضی مواقع بدون تلفات آن را تسخیر کنم و همین طور شد. نمونه اصلی این مطلب را در همان عملیات والفجر مقدماتی شاهد بودیم. با توجه به مشکلات منطقه و موقعیت پیچیده ای که به حساب تپه 85 اگر اشتباه نکنم داشت. روی آن تپه رملی ها، ایشان موفق شد با کاری که از قبل روی طبیعت انجام داد و شناسایی هایی که کرده بود، شب توانسته بود به راحتی در زمان مقرر گردان خودش را به خاکریز اول دشمن برساند.

6) مربوط به تصادفی که کردیم، آن روزی که مرخصی رفته بودیم همان وقتی که دیدیم راه ما خراب است، شیطان لعنتی به جلد ما آمد، وسوسه می کرد، عجب کار اشتباهی کردیم. کاش مرخصی نمی آمدیم. این همه نیرو، خدایا چکار خواهند شد. خوب می دانید که همه اش این فکر بود، بر عکس این ماشین ما از همان بلندی که سرازیر شد، به یک سرعتی افتاد که احتمال تکه تکه شدن ماشین وجود داشت. حالا ما که هیچی، که یک لش گوشت هستیم. بعدش گفتم: که خدایا مسئله ای نیست. ما در عملیات کشته نشدیم، جایمان همین جا بود، خوب چی، قالو: انا لله و انا الیه راجعون. مسئله مردن خوب فرقی نمی کند، قسمت ما همین جا بوده است. فقط اول که ماشین این طوری شد یک دفعه باد از سرمان کنده شد، گفتم: یا ابوالفضل برو. که برادر روحانیمان آقای حسینی گفت: این حرف شما را هرجا برویم خواهیم زد، یا ابوالفضل برو. حرف آن شب شده بود. خوب اگر خدای می خواست ما کشته می شدیم. خوب همانجا زیر برفها تکه پاره می شدیم. زیر برفها باید تا یک ماه می گشتند که ما را پیدا کنند. خوب مرگ این طوری قسمت ما نبوده است. اجل پشت سر ما می رفت.

7)سال 60 با شهید برونسی در گردان ایشان مشغول خدمت بودیم. سپس در اطلاعات عملیات لشکر ویژه شهداء مشغول کار شدیم. ایشان یک روز جهت هماهنگی به محل ما آمدند و در آنجا می خواستیم جلویش نقشه بگذاریم و توجیه نقشه ای داشته باشیم. ایشان گفت: من از روی نقشه چیزی متوجه نمی شوم، شما من را ببرید در منطقه و بگویید گردانتان را به خط بزنید و کار انجام دهید، فکر می کنم این موضوع در عملیات بدر بود. البته با نقشه های جنوب. چون نقشه های جنوب گ.یا شده و به زبان ساده است و نقشه های غرب، چون نقشه های مناطق کوهستانی است پیچیدگی بیشتری دارد. وقتی نقشه را جلویش پهن کردیم، گفت: من هیچی از این نقشه نمی فهمم، ولی ایشان با همان روحیه رشادتهای عجیبی از خودشان به یادگار گذاشتند. همیشه در عملیات ها ایشان نقطه ای را انتخاب می کردند که سخت نقطه در عملیات بود، ایشان داوطلب می شدند و نقطه ای که از همه جا سخت تر بود و کار بسیار زیادی می برد به ایشان محول می گردید و ایشان آن را به اتمام می رساندند...

9) آقای تونی می گوید: شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن اینکه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی که به سوی خدا پرواز کنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیکه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی، فرهیخته ، ضتا خدا پر کشید.

10)پیش از اینکه عملیات بدر آغاز شود ، ما به عنوان مسئول پشتیبانی می رفتیم خدمت فرمانده هان محترم از جمله شهید برونسی ، ظهر بود ساعت حدود 11/30 الی 12بود ، کنار جمعی از فرمانده هان گردانهایشان نشسته بود از جمله یکی از فرمانده ها شهید فرومندی بود که نشسته بودند ، من جلو رفتم و احوالپرسی کردم و بعد پیرامون عملکرد گردان ابوالفضل(سلام الله علیه) که در عملیات تشکیل شده بود ، سؤال کردم که از نحوة پشتیبانی عملیات خیبر راضی بوده اید ؟ گفت : من از کار راضی هستم . خدا انشاء ا... کمکتان کند . اما یک چیزی که به من گفت که خیلی من را تکان داد ، گفت : فلانی ما از عملیات خیبر ، سالم برگشتیم . این دفعه به شما می گویم ، آن دستوری که حضرت امام در رابطه با منطقه بصره دادند که اگر بخواهیم به اهدافمان برسیم . من دو راه بیشتر ندارم . می گفت : این دفعه یا به اهدافی که نظر حضرت امام است می رسیم و یا جنازة من برمی گردد ،به غیر از این دو راه ، راه دیگری وجود ندارد ، خیلی برای من جالب بود . بعد با خودم گفتم : آقای برونسی اینطوری محکم صحبت نکن . گفت : قطعاً هیچ شکی ندارم . در این عملیات یا به اهدافی که نظر امام است می رسیم یا اینکه جنازة من بر می گردد . بعد از عملیات هم دیدم که واقعاً همینطوری شد ، جنازه اش هم برنگشت .


موسی مباشری ::: یکشنبه 90/6/6::: ساعت 3:18 عصر
 

مهمان باور نکردنی

شهید برونسی

همسرشهید برونسی: زندگی وخانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت (تاریخ شهادت شهید: بیست وسوم اسفند ماه سال هزار و سیصد وشصت وسه). بار زندگی و بزرگ کردن چند تا بچه ی قد ونیم قد ، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل وهمسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم ، تو آن شرایط دشوار ، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.

روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها ، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرج ها را می گرفتم ، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم.

در آن شب به یاد ماندنی ، لابلای حرف ها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد ، واتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم.

راحت تر و زدوتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله ی بدهی ها حل شد.

یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند به بهشت رضا- علیه السلام- رفتم سر خاک شهید برونسی. نشستم همین جور به درد دل و بازگوکردن.گفتم:

«شما رقتی و منو با این بچه ها ، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه ، همین قرض ها اذیتم می کنه.»

آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه دادم:

«اگه می شد یک طوری از این قرض ها راحت بشم ، خیلی خوب بود.»...

باهاش زیاد حرف زدم . فقط می خواستم سببی جور شود که از زیر بار این قرض ها خلاص شوم.

آن روز ، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم. وقتی می خواستم بیام، آرامش عجیبی بهم دست داده بود.

هفته ی بعد تو ایام عید( عید سال هزار و سیصد وهفتاد وپنج)، با بچه ها داخل منزل نشسته بودم که زنگ زدند. دست پاچه گفتم:

« دور و بر خونه رو جمع و جورکنید، حتماً مهمونه.»

                

بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد.

حسن رفت و در را باز کرد. وقتی برگشت ، حال وهوایش ازاین رو به آن رو شده بود. معلوم بود که حسابی دست وپایش را گم کرده است. با منّ ومنّ گفت: «آقا...آقا...!»

رهبر

مات ومبهوت مانده بودم . فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم ، بیشتر هیجان زده شدم ، باورم نمی شد که مقام معظم رهبری از در حیاط تشریف آوردند تو.

خیلی گرم ومهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم. از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم ، تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ی محافظ ها ، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.

این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند ، برای همه ی ما غیر متتظره بود؛ غیر متتظره و باور نکردنی.

نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.

آن شب ایشان ، یکی از خاطرات خود از شهید برونسی(همان خاطره ی رفتن شهید برونسی به زاهدان ، در دوران تبعید ایشان) را برایمان نقل کردند. بچه ها غرق گوش دادن و لذت بردن شده بودند.

آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند وبه هر کدام ، جدا جدا فرمایشاتی داشتند.

به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها ، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدری مهربان ، شاد و دل گرم بودند.

این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند ، برای همه ی ما غیر متتظره بود؛ غیر متتظره و باور نکردنی.

در آن شب به یاد ماندنی ، لابلای حرف ها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد ، واتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم.

راحت تر و زدوتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله ی بدهی ها حل شد.

«خاک های نرم کوشک/ ص311 با اندکی تصرف»


موسی مباشری ::: شنبه 87/9/9::: ساعت 8:54 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 67
بازدید کل : 185490
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
پایگاه اطلاع رسانی مباشر
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.

.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت