سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پایگاه اطلاع رسانی مباشر
خداوند، دوست دارد به کارهای مباح عمل شود، همان گونه که دوست دارد به واجباتش عمل کنند .خداوند، مرا با دین راحت و آسان برانگیخت : دین ابراهیم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
 

مهمان باور نکردنی

شهید برونسی

همسرشهید برونسی: زندگی وخانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت (تاریخ شهادت شهید: بیست وسوم اسفند ماه سال هزار و سیصد وشصت وسه). بار زندگی و بزرگ کردن چند تا بچه ی قد ونیم قد ، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل وهمسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم ، تو آن شرایط دشوار ، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.

روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها ، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرج ها را می گرفتم ، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم.

در آن شب به یاد ماندنی ، لابلای حرف ها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد ، واتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم.

راحت تر و زدوتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله ی بدهی ها حل شد.

یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند به بهشت رضا- علیه السلام- رفتم سر خاک شهید برونسی. نشستم همین جور به درد دل و بازگوکردن.گفتم:

«شما رقتی و منو با این بچه ها ، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه ، همین قرض ها اذیتم می کنه.»

آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه دادم:

«اگه می شد یک طوری از این قرض ها راحت بشم ، خیلی خوب بود.»...

باهاش زیاد حرف زدم . فقط می خواستم سببی جور شود که از زیر بار این قرض ها خلاص شوم.

آن روز ، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم. وقتی می خواستم بیام، آرامش عجیبی بهم دست داده بود.

هفته ی بعد تو ایام عید( عید سال هزار و سیصد وهفتاد وپنج)، با بچه ها داخل منزل نشسته بودم که زنگ زدند. دست پاچه گفتم:

« دور و بر خونه رو جمع و جورکنید، حتماً مهمونه.»

                

بعضی از قرض ها مال خود شهید بود که بنیاد شهید عهده دار آن ها نشد.

حسن رفت و در را باز کرد. وقتی برگشت ، حال وهوایش ازاین رو به آن رو شده بود. معلوم بود که حسابی دست وپایش را گم کرده است. با منّ ومنّ گفت: «آقا...آقا...!»

رهبر

مات ومبهوت مانده بودم . فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم ، بیشتر هیجان زده شدم ، باورم نمی شد که مقام معظم رهبری از در حیاط تشریف آوردند تو.

خیلی گرم ومهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم. از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم ، تعارف کردم بفرمایند تو. خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ی محافظ ها ، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.

این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند ، برای همه ی ما غیر متتظره بود؛ غیر متتظره و باور نکردنی.

نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.

آن شب ایشان ، یکی از خاطرات خود از شهید برونسی(همان خاطره ی رفتن شهید برونسی به زاهدان ، در دوران تبعید ایشان) را برایمان نقل کردند. بچه ها غرق گوش دادن و لذت بردن شده بودند.

آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند وبه هر کدام ، جدا جدا فرمایشاتی داشتند.

به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها ، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدری مهربان ، شاد و دل گرم بودند.

این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند ، برای همه ی ما غیر متتظره بود؛ غیر متتظره و باور نکردنی.

در آن شب به یاد ماندنی ، لابلای حرف ها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد ، واتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم.

راحت تر و زدوتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله ی بدهی ها حل شد.

«خاک های نرم کوشک/ ص311 با اندکی تصرف»


موسی مباشری ::: شنبه 87/9/9::: ساعت 8:54 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 58
بازدید کل : 185731
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
پایگاه اطلاع رسانی مباشر
.:: لینک دوستان ::.
.:: لوگوی دوستان::.

.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت